سر راه که می آیی .... کمی ابرها را با دست کنار بزن ... با سر انگشتانت .... به نرمی ... همانگونه که گاهی موهای پریشانم را کنارمیزدی ...!
سر راه که می آیی. مشتی ستاره بچین ... از همانها که دم دست ترند ...! ستارههای ریز و درشت . یک کف دست هم آفتاب از شرقی ترین آسمان دیدگات با خود بیاور. برای فردا روزی لازمش دارم ... سر راه که می آیی گل نچین .. هر چه گلبرگ با باد بر خاک تنت افتاده است جمع کن .. کافی است روی سبزه ها قدمی بزنی ... همه جا هست ... شقایق و نرگس و لاله پرپر ... یک قدح آسمانی دارم .. یادت هست ؟! پر از اشک چشم ... اشکهایی که روزی گونه ات را خیس میکرد ...! و نمیدانستیم اشک من است یا تو که گونه هامان خیس است ...! از سر شوق بود یا غربت از یاد رفته مان ...؟ آری گلبرگها را در آن میریزم ... می مانند ... ! باران شور است اشک. برگ گلها تازگی غریبی میگیرند . سر راه که می آیی ... نزدیک پنجره که رسیدی مرا صدا بزن. به نام ~ آرام ... مثل آن وقتها ... دستت پر است با این همه ره آورد. من به پیشوازت می آیم . از پشت پنجره ... سر راه که می آیی ...! یادم آمد ....! تو دیگر نمی آیی ...!~